بهارانه طرح ویژه میثاق آسمانی در حریم ملائک درباره وبلاگ آخرین مطالب آرشیو وبلاگ شب حادثه در منزل خاله جون در روستا میهمان بودیم . یک دختر خاله داشتم که 14 سال ازدواج کرده بودند اما صاحب فرزند نشده بودند . آن شب دختر خاله ام به نزد مامانم آمد و با کلی خواهش و التماس ، درخواست نمود تا مرا به خانه خویش ببرد. مامانم اجازه داد ولی من از رفتن دوری می کردم و دوست نداشتم بروم . تا اینکه مامانم مرا در آغوش گرفت و بوسه ای بر روی گونه ام زد و درگوشم جملاتی مهربانانه نجوا کرد وگفت: اگر مامانو دوست داری همراه خاله جون برو خونه شون و صبح بیا پیش ما. مامان گفت: دخترم خونه شون خیلی قشنگ است. با حرف های مامان من کمی قانع شدم که همراه دختر خاله ام بروم. ما به خانه ایشان رسیدیم چون 5 سال بیشتر نداشتم و آن ها تعداد زیادی اسباب بازی داشتند ، ساعتی با آن ها سرگرم شدم.بعد از دو ساعتی بهانه گیری های من شروع شد . آن ها تصمیم گرفتند مرا با تاب دادن سرگرم کنند. تا اینکه برادر دو قلوی شوهر دختر خاله ام به خانه شان آمد و از آن جایی که من تا آن زمان دو قلو ندیده بودم محو دیدن آن ها شدم و مدام می پرسیدم: چرا این آقا دو تا شد ؟ آن هم مثل هم ، و آن دو که سر شوق آمده بودند دوباره با تاب بازی و قایم موشک مرا سرگرم کردند . تا اینکه شام آماده شد . بعد از صرف شام من کنار دختر خاله ام خوابیدم ،ولی چون جایم عوض شده بود خوابم نمی برد. بلاخره دختر خاله ام برایم قصه ی خاله پیرزن مهربون و حیوانات نا خوانده . تقریبا بیشتر داستان را شنیدم و قسمت پایانی داستان خوابم برد. هنوز هوا تاریک بود و کمانم تازه اذان گفته بودند که با صدای وحشتناک در حیاط از خواب پریدم . خانه آن ها ویلایی بود و مسیر اتاق تا در حیاط زیاد بود . کسی که پشت در بود در را به شدت می کوبید . (( انگار سر آورده بود)) این جمله را دختر خاله ام گفت.دختر خاله از جایش بلند شد تا در را باز کند ، من هم به دنبالش به طرف در رفتم. در را که گشودیم : خدایا چی می دیدیم؟ دخترخاله دیگرم که هنوز 13 ساله بود نمایان شد در صورتی که به شدت گریه می کرد . با دیدن این صحنه دختر خاله ی بزرگترم از خواهرش پرسید : کسی تو را زده؟ اتفاقی افتاده؟ بگو دق مرگ شدم؟ و او با صدای حزن انگیز و غو آلود سخنانی را در گوش خواهرش نجوا کرد و دیدم هر دو با صدای بلند شروع به گریه کردند. و خدا خدا می گفتند نمی دانستم واقعا چه اتفاقی افتاده؟؟ و برای چی گریه می کنند. دست مرا گرفتند و به سرعت داخل اتاق بردند و پیراهن سیاه بچگانه ای را بر تنم پوشاندند و خودشان نیز لباس مشکی پوشیدند. من مدام می پرسیدم مگه چه اتفاقی افتاده و کجا می رویم ولی آن ها گریه می کردند و می گفتند : باید به خانه ی خاله جون برگردیم. آن ها به سرعت راه را طی می کردند و فراموش کرده بودند که من کودکم و توان سرعت آن ها را ندارم. من تمتم راه را دویده بودم و نفس نفس می زدم. به سر میلان خانه خاله جون رسیدیم هوا روشن شده بود . جمعیتی انبوه از درب منزل خاله جان تا میدان روستا موج می زد . دختر خاله ها نگران دست مرا رها کردند و به طرف منزل مادرشان دویدند. من هم از صدای جیغ و شیون اطراف گریان شده بودم. نمیدانستم چکار کنم ؟ به طرف خانه خاله دویدم . اما کسی را در منزل خاله ندیدم . به طرف خواهر کوچولویم رفتم او در حال گریه کردن بود . گویا از ماجرا باخبر بود و فقط من هنوز چیزی نمی دانستم. او را با اسباببازی هایش ساکت کردم و عروسکی بدستش دادم، وقتی ساکت شد به طرف درب حیاط دویدم . هیچ کس نبود. تا میدان هم آمدم اما کسی را ندیدم. جمعیت از میدان دور بود و به طرف قبرستان می رفتند و فقط صدای های گریه و شیون و لا اله الا الله به گوش می رسید. ادامه دارد..................
موضوع مطلب : پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
امکانات جانبی |